داشت غذا میخورد ولی مثل یه بچه روی زمین می ریخت!
پیش خودم گفتم فرهنگ غذا خوردن هم بلد نیست!
داشت می رفت بیرون پاش خورد به لیوان اب . ابها ریخت روی فرش !
گفت: ببخشیدا !
گفتم معلوم نیست چطوری می خوره چطوری راه میره !
دخترش اومد داخل گفت : مامانم فقط روبرو را می تونه ببینه اطراف را و پایین چشمش را نمی بینه !
گفت : چشمهاش هر روز کم سو تر میشه !
از خودم و از خدای خودم خجالت کشیدم !
چرا مدام با خودم در مورد بعضی ها قضاوت نادرست و عجولانه میگیرم!
کلمات کلیدی: